سیاورشن

فرهنگ و هنر هرمزگان

سیاورشن

فرهنگ و هنر هرمزگان

من اعتراف می کنم !

  همانطور که می دانید خیلی کم پیش آمده که در این وبلاگ من از خودم بنویسم . علتش را خودم هم هنوز کشف نکرده ام . بازی یلدا یک بازی وبلاگی است که در آن بلاگری که به این بازی دعوت شده پنج نکته از شخصیت خود که خوانندگان وبلاگش نمی دانند را می نویسد و در آخر پنج وبلاگ دیگر را به این کار دعوت می کنند و نوشتن ها و دعوت ها و بازی همینطور ادامه پیدا می کند . شرتوی عزیز من را به این بازی دعوت کرده است . پس می نویسم .

 

۱ـ من نمی بینم !

 برای انتخاب بانوی نمونه ی هرمزگان چند تایی پوستر زده بودیم و پخش می کردیم . یک هو چشمم افتاد به تابلویی که روش نوشته بود :کانون زنان ایران ،شعبه بندرعباس . خیلی خوشحال شدم . هم از اینکه این کانون توی بندرعباس راه افتاده و هم از اینکه توی این طرح خیلی می تونستن به ما  کمک کنن ...

خلاصه چند روز بعد با یکی از دوستان داشتیم از همون جا رد می شدیم، من شروع کردم به تعریف کردن از کار خودم : رفتم تو کانون و کلی براش توضیح دادم و پوستر رو دادم بهش ، خانم منشی هاج و واج مونده بود . با خودش می گفته بابا این دیگه کیه . اصلا انتظار چنین طرح خلاقانه ای رو نداشت . باور کن حتی یه کلمه هم نتونست حرف بزنه فقط با حیرت به من نگاه کرد و گفت متشکر ...خب به هر حال اونا مسئولین کانون زنان بودن و این ایده به ذهن خودشون نرسیده بود و  ... 

دوست مورد نظر حرفمو قطع کرد و  فرمود :نچ نچ نچ ! پسر تو کوری ! اینجا کانون زبانه نه زنان !

راستش من تابلوها رو فقط از نزدیک خوب می بینم .

۲ـ من می دزدم !

 البته کتابخون نیستم ولی بچه که بودم علاقه ی زیادی به کتاب داشتم ... از اونجایی که کتابای خونه کفاف نمی داد و بودجه ای هم برای کتاب در نظر گرفته نمی شد من مجبور بودم این پول رو از سوراخ سنبه های خونه کش برم . بعد که کتاب یهو گرون شد دیدم اینجوری من ضرر زیادی دارم به خونواده وارد میکنم و مستقیم وارد عمل شدم و کتاب های مورد علاقه مو می دزدیم ...تبحر خاصی در این کار داشتم فیزیک بدنی من هم به این مساله کمک می کرد چون لاغر بودم توانایی جاسازی سه کتاب رو اطراف شکمم داشتم ...بعد از مدتی چن تا از همکلاسی هامو هم اجیر کردم ... برای هر کتاب صد تومن بهشون می دادم ...ابتدا راضی نبودن و می گفتن گناهه ولی من بهشون گفتم :نه اشتباه نکنین شما یک بار دزدی می کنین ولی در عوض می تونین اون کتاب رو بدین ده نفر دیگه بخونن و ده تا ثواب می برین و ته اش کلی براتون باقی می مونه ...وقتی بزرگ تر شدم هم حرص و ولع کتاب خوندن فروکش کرد و هم دیگه اون جسارت قبل رو نداشتم آخرین کتابی هم که خیلی وسوسه ام کرد بدزدمش دزدی هنر است بود ...در حال حاضر فکر می کنم تنها کتابایی که نمی تونم از خیرش بگذرم کتابای عزیز نسینه . هم به علت قطع مناسب برای این کار و هم علاقه ی شدید من به طنز اون !

۳ـ من آدم کار راه بندازی هستم !

یه بار یکی زنگ زد خونه و گفت منزل ابراهیمی من هم برا اینکه کار بنده خدا توی اون ظهر گرم تابستون راه بیفته گفتم بله ! گفتش احمد هست گفتم: خودمم . گفت: من ظرفای عروسی رو کرایه کردم الان جلوی آموزش پرورش وایسادم . ابراهیم رو بفرست بیاد دنبال من ظرفا رو بیاریم . بازم برای اینکه بهش نه نگفته باشم گفتم: چشم . منتظر باشید من ابراهیمو می فرستم .

تقریبا نیم ساعت بعدش دوباره تماس گرفت و از گرمی هوا شکایت کرد منم دلداریش دادم و گفتم به هر حال گرما برای همه هست و بهش گفتم که صبر کنه ابراهیم به هر حال میاد و ...

فکر می کنم ساعت دو ظهر بود که دوباره تماس گرفت  ... متاسفانه از تاخیر ابراهیم کمی عصبانی شده بود و لحنش گاهی از حالت مودبانه خارج می شد ولی من در کمال ادب بهشون گفتم که به هر حال این مسائل پیش میاد ... و عروسی همینش مزه داره و این حرفا ...

نیم ساعت بعد دوباره تماس گرفت و گفت من اصلا با شما کاری ندارم باباتون کجاست گوشی رو بدین به خودش . من هم که دیگه خسته شده بودم  و می خواستم این بنده ی خدا هر چه زودتر به کارش برسه با لحن محزونی گفتم : بابا بیمارستانه . با حیرت فریاد زد چرا : گفتم یک سو تفاهم کوچیک پیش اومد با داییم درگیر شدن و به هرحال کار به کتک کاری و بعدشم بیمارستان کشید .گفت کدوم بیمارستان؟ گفتم: شهید محمدی .

باز تماس گرفت صداش خیلی ضعیف بود می گفت : من بیمارستانم نمی تونم بابا رو پیدا کنم ... ظرفا رو سپردم به یکی ! بابا کدوم قسمته ؟...من دیگه نمی تونستم حرف بزنم کنترل خودمو از دست داده بودم داشتم منفجر می شدم . داد می زد :چرا چیزی نمی گی ؟ اتفاق بدی افتاده ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ گوشی رو بده به  مسلم . من هم گوشی رو دادم به مسلم که همانا برادرم بود . اون هم از اول در جریان کار بود ولی فکر نمی کردم اینقدر با قضیه کنار اومده باشه از بس احساساتی شده بود زد زیر گریه و به یارو گفت بابا رو بردن سردخونه و دوباره گریه و تلفن قطع شد !

خلاصه ما که رفتیم دنبال کارمان بنده ی خدا زنگ زده بود از جناب پدر حسابی بابت همکاری ما تشکر کرده بود و جناب پدر هم این تشکر را به ما ابراز داشت . البته فیزیکی !

۴ـ من قورت می دهم !

خدا نکنه عاشق کسی بشم . روزگارش رو سیاه می کنم . فکر می کنم تنها چیزی که آتش عشق را در من می تونه کمی فروکش کنه اینه  که معشوقه ی مورد نظر رو قورت بدم !

۵ـ من دوست دارم .

من دوست دارم . خیلی چیزها رو : بالش کوچک بچه گی ام که هنوز هم باید با اون بخوابم ... بوی صندوق مادر بزرگم رو ... پشت بوم رو ... و دوست داشتن رو .

خب این از من . حالا شما بنویسید : بندرلنگه ، دخت کنگ ، گنجشکک اشی مشی،دست نوشته های من، سورو قدیم

.........................................

پ . ن : من ۵ مورد نوشتم و برا هرکدومش مثال زدم .البته نمی دونم چرا نوشته ی من اینقدر طولانی شد .  همه سه چهار خط بیشتر ننوشتن !

بعد نوشت : انگار آنای عزیز هم منو به این بازی دعوت کرده که من بابت این بی خبری محض ...ازش عذرخواهی می کنم ...اعترافاتش هم جالبه ها !

نظرات 27 + ارسال نظر
ابراهیم جمعه 8 دی 1385 ساعت 06:41 ب.ظ

بازی جالبیه! وقتی اولین بار دیدمش مطمئن بودم نوبت تو هم می رسه!!!

چوک لنگه جمعه 8 دی 1385 ساعت 06:56 ب.ظ http://lengeh.blogsky.com

یک چیزی اتننوشته
همون که همیشه تو چت ی مه اگی.
به هر حال کار جالبین. عجب بلایی بودی تو ما منافهمی هااا. مردم از خنده کرده.
سر فرصت مه هم انویسم مه هم سوتی زیاد امداده

mojtaba جمعه 8 دی 1385 ساعت 07:22 ب.ظ http://riquelme8.blogfa.com

salam dooste aziz bebin man be tazegi ye weblag dorost kardam be esme riquelme matlabeto khundam ke mogheye jame jahani neveshte boodi
lezat bordam vali didi emsal ham ba davari saremoon ro
kardan zire ab akhe ta kei 20 sal bas nabood 4 sal dige ham roosh be har hal khastam ye kam rahnamaiim koni matlabe nab az koja biaram mer30 kochike shoma mojtaba khasti weblagam ro peivand kon

لیلا جمعه 8 دی 1385 ساعت 09:29 ب.ظ http://siavarshan.blogsky.com

با سلام : با اینکه من جنو بی نیستم و مال تهرا ن هستم و در اصفهان زند گی می کنم : را ستش را بخو ا هید زمانی با وبلاگ شما اشنا شدم که متوجه شدم مر حوم(هر چند دلم نمی اید کلمه مر حو م را بگو یم:چو ن به نظر من جنا ب اقا ی عبد اللهی فو ت نکر ده اند:این نظر من است) جنا ب اقا ی عبداللهی در بیما ر ستا ن شهید محمد ی بندر عباس در بستر بیمار ی هستند:اشنا شدم: از ان زمان به بعد:طرفدار پر و پا قرص وبلاگ شما شدم:امید وارم همیشه سلامت و شهد ارا مش بکا متان باشد: پوزش می خو ا هم:مطلبتان خیلی جالب بود: از شما می خوا هم جناب اقای عبدالهی را فرا موش نکنیدکه با امدن مطا لب نو : یادی از ایشان نکنید و ایشان را به باد فرا مو شی بسپا رید: در ضمن: من مر دم خونگرم جنو ب را خیلی خیلی دوست دا رم:امید وارم همه مردم بندر عباس عزیزمان همیشه سلامت و در پناه حق با شند. ایزد نگهدا رتانکاز ان زمانی که خدمتتان عرض کردم:هر روز به وبلاگ شما سر میزنم.

سعید جمعه 8 دی 1385 ساعت 10:38 ب.ظ

سلام خوب مه
خیلی زیبا هسته
امید امستن که همیشه شاد و خرم بشی
بازم درباره خودت بنویس ما که بعد از ای همه دوستی
چیزی از تو منفهمی ........... شاید از وبلاگت چیزی بفهمیم
یه شعر خوب به دوست خوم
آتش عشق تو در جان خوشتر است
جان زعشقت آتش افشان خوشتر است
هر که خورد از جام عشقت قطره ای
تا ثریا مست و حیران خوشتر است

لیلا جمعه 8 دی 1385 ساعت 10:56 ب.ظ http://siavarshan.blogsky .com

با سلام :من نظر دادم : چرا نر سید؟؟؟؟؟/

محمد امین شنبه 9 دی 1385 ساعت 08:16 ق.ظ

معرکه ای پسر معرکه!
خیلی باحال بود مخصوصا قسمت کتاب دزدی.در مورد عاشق شدنت هم باید بگم کاملا درسته چون از نزدیک شاهد این امر خطیر مهم و حساس بودم.
ولی بدون تعارف بگم:حال کردم!

رزیتا نگران شنبه 9 دی 1385 ساعت 08:32 ق.ظ

عید سعید قربان برهمه مسلمین جهان مبارک باد . به خصوص به شما سیاورشن عزیز و هموطنان جنوبی راستی امشب دهم دیماه سالروز تولد ناصر عبدالهی است فکر می کنم هفتمین شب به خاک سپاری نامبره هم باشد روحش شاد

آنا شنبه 9 دی 1385 ساعت 10:36 ق.ظ http://anapourna.persianblog.com

خیلی خیلی جالب بود. شیطون!!
ولی فکر کنم من دعوتت کرده بودم ها!!

سبزه پری شنبه 9 دی 1385 ساعت 10:54 ق.ظ

عزیـــزم
تـــــــــــــولدت مبــــــــــــــارک.

سایه شنبه 9 دی 1385 ساعت 11:02 ق.ظ

سلام.بازی خییییییییییلی جالبی بود.
ببین میشه متن شعر (ناصریا) رو بنویسی ؟من مشهدی ام و از لهجه ی بندری چیزی نمی دونم.
یه عکس هم از خودت بذار لا اقل ببینمت.
می تونی IDنوید و نازنین (بچه های ناصر)رو پیدا کنی؟(این خیلی مهمه)
من دیگه به این جا عادت کردم.
mer30.
bye

سبزه پری شنبه 9 دی 1385 ساعت 11:06 ق.ظ

اعترافاتت هم با بقیه فرق داره!
خیلی جالب بودن خصوصا بند ۴ طفلی اونی که تو می خوای قورتش بدی! شاید هم قورتش دادی تا حالا هان!

مهاجر شنبه 9 دی 1385 ساعت 11:32 ق.ظ

بهار ارزانیت ..
سکوت ارزانیت ....
همه سبزهای روزگار ارزانیت ....
میلادت مبارک ..

نجفی خواه شنبه 9 دی 1385 ساعت 12:11 ب.ظ http://tameshk-p.blogfa.com

از اینکه دعوتم کردی ممنون ولی از خدا می خوام ... !!!
ولی خداییش خیال می کردم اعترافات تو خیلی تکون دهنده تر از اینها باشه هرچند مطمئنم دچار خودسانسوری شدی در نوشتن! بیشتر از این اگر بنویسم شاید خیلی فضولی باشه ولی در مورد بند ۱ باید بگم چشمات از قصد و در مورد بعضی چیزها توانایی دیدن نداره!!! از بند ۴ و ۵ هم خوشم اومد. بند ۴ دروغه محض بود و بند ۵ صداقت پاک!

مهاجر شنبه 9 دی 1385 ساعت 12:20 ب.ظ

اعترافات دوست داشتنی بود ..خیلی هم خوشحال نباش که مثلا کسی نمی دونست چون بهت خیلی میاد این خصوصیات رو داشته باشی .... مثله همیشه زیبا می نویسی
جادوی قلمت را حفظ کن ...

roya شنبه 9 دی 1385 ساعت 01:03 ب.ظ http://www.atrebaharnaranj.persianblog.com

http://www.atrebaharnaranj.persianblog.com/ با یک کلیپ زیبا از مراسم خداحافظی ناصر عبداللهیup شد . از دستش ندین ... وبلاگ یه کم سنگین شده ولی ارزش دیدن داره ...

الهام شنبه 9 دی 1385 ساعت 01:15 ب.ظ

سلام آدم جالبی هستی...

دختر رویدری شنبه 9 دی 1385 ساعت 01:40 ب.ظ http://2khtarrooydre.blogfa.com/

سلام .
خسته نباشید.
وبلاگتون خیلی پر محتوا و زیباست. روبزوز هم داره بهتر میشه.
............................................................
باید خدمت شما عرض کنم که من لینک هرمزگانیها رو تو وبلاگم گذاشته ام. و از شما تقاظا میخوام که لینک منو هم بزارید تو لینک هرمزگانیها.
من از شهر رویدر مینویسم.
اسم لینکم هم دختر رویدری باشه لطفا
.......................................................
موفق و موید باشید./ خدانگهدار.

کندوره شنبه 9 دی 1385 ساعت 05:17 ب.ظ http://kandorah.blogsky.com/

سلام دوست عزیز
وبلاگ کندوره به روز شد. / زندگی در چشمان عذرا

ستاره شنبه 9 دی 1385 ساعت 08:15 ب.ظ

امشب شب تولد ناصر عبداللهی است نه؟ وشب عید قربان...چه تقارن زیبایی. امروز دعای عرفه را به نیت ایشان خواندم. روحش شاد.

مریم شنبه 9 دی 1385 ساعت 11:25 ب.ظ http://www.maryamgoli.blogfa.com

با سلامی دوباره عیدتان مبارک
نمیدونم تاحالا براتون پیش اومده تو یک لحظه طعم شیرینی و تلخی با هم قاطی بشه یا غم و شادی همزمان تو دلتون باشه من که تا امروز یک چنین تجربه ای نداشتم امشب شب تولد ناصر عبداللهی بود به همین مناسبت مراسمی در فرهنگسرای هنر برپا بود تولدی که با مرگ همراه بود در جشنی که همه گرد آمده بودند تا تولد او که نبود به او تبریک بگویند ولی من تمام مدت روح او را در سالن حس می کردم جالب بود بیشتر مدعوین با لبخند اشک می ریختند و این یک بدعت بود که چطور میشود جشن را با عزا آمیخت حال میدانم که او حتی با نبودنش میتواند لبخند را بر لبان کسانی که دوستش دارند بنشاند ما داشتیم آماده می شدیم که در کنسرتش در کیش شرکت کنیم ولی خوب این هم نوعی دیگر از کنسرت بود یادش همیشه گرامی

vida یکشنبه 10 دی 1385 ساعت 01:08 ق.ظ

سلام . امشب شب تولد ناصر عبداللهی عزیزه... همزمان با عید قربان و سال نو میلادی و شب هفت ناصر عزیز ... امشب در مراسمی که به همین مناسبت در تالار ارسباران در تهران برگزار شد گرد هم جمع شدیم . بالای سن عکس ناصر عزیز رو روی یه صندلی کنار شمع گذاشته بودند و در کنار آن هم یک گیتار ... مراسم با سخنرانی آقایان فریدون شهبازیان و محمد علی بهمنی و اجرای بسیار زیبایی از بهنام ابطحی و بابک بروجردی و سعید شهروز و ... اجرا شد و در آخر هم لوحی به رسم یادبود به نوید عزیز دادند. هنرمندان زیادی هم از جمله آقایان مجید اخشابی و نیما مسیحا و مجید رضا زاده و بنیامین و فرزاد حسنی و ... خیلی های دیگه نیز حضور داشتند.از خانواده محترم آقای عبداللهی نیز همسر گرامی ایشان و خواهرشان و نوید عزیز پسر ایشان و همچنین پسر خاله آقای عبداللهی که در گروه ناصریا نیز فعالیت داشتند حضور داشتند. در بین برنامه ها دو ترانه از ترانه های کاست جدید آقای عبداللهی عزیز نیز پخش شد که با پخش این ترانه ها سالن حال و هوای دیگه ای به خود گرفت. به هر حال انشاالله که قدر هنرمندان خوبمون رو تا زمانی که در قید حیات هستند بدانیم. نه زمانی که ...
یادش گرامی و روحش شاد.
ضمناْ اعترافات جالبی هم داشتید...
امیدوارم که در تمام مراحل زندگیتون موفق و پیروز باشید.

هومن یکشنبه 10 دی 1385 ساعت 02:26 ق.ظ

سلام بچه ها دوست دارم یروز همه ی طرفدارای ناصر جمع بشیم راجع به اون عزیز حرف بزنیم من دوست دارم چیزایی که از اون دیدم و توی دلمه به همه بگم و از او ن از شما نازنینا بشنوم من همتونو دعوت میکنم که بیایید یروزی چت یا نمیدونم فرقی نمیکنه اصلان دوس ندارید نیاین... ای میلم و ایدیم اینه human_mb2000@yahoo.com
بازم از سیاوش عزیز ممنون که میتونم اینجا درد دل کنم.
ناصر حیف رفتی صد حیف
دلتون واسه خنده های ناصر تنگ نمیشه
از وقتی رفت دلم گرفت موسیقی کار میکنم و بچه بندرم سر قبرش عهد کردم اگه جایی نشستم که جای بزرگان بود ازش یاد کنم افسوس که اون هم هنرمند بود هم انسان.اما ما چی؟ از همه بچه ها اسم میبرم ابراهیم. ویدا.مریم.مجتی.لیلا.محمد امین.چوک لنگه.الهام.رزیتا.نگار.سپیده بهم میل بدین یا آف بذازید تا همه جمع بشیم از اون انسان وارسته بگیم .
موفق باشید و مطئن باشید که ناصر از یاد من نمیره.امیدوارم شمام همینطوری باشید
دوستون دارم واسش فاتحه بدید

sepideh دوشنبه 11 دی 1385 ساعت 12:34 ب.ظ

در دیگران میجوییم اما بدان ای دوست
اینسان نمیابی ز من . حتی نشان ای دوست
من در تو گم گشتم مرا در خود صدا میزن
تا پاسخم را بشنوی . پژواک خوان ای دوست
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست
در آتش تو زاده شد حروف شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست
گفتی بخوان . خواندم . اگر چه گوش نسپردی
حالا که لالم خواستی. پس خود بخوان ای دوست
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست
من قانعم . آن بخت جانی دار نمیخواهم
گر میتوانی یک نفس با من بمان ای دوست
یا نه تو هم . با هر بهانه شانه خالی کن
از من . ولی بر شاخه ها بار گران ای دوست
نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده میکوشی بمانی مهربان ای دوست
آن سان که میخواهد دلت. با من بگو . آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست

الهام سه‌شنبه 12 دی 1385 ساعت 04:48 ب.ظ

بازم سلام...هومن جان من نمیدونستم که شما هم بندری هستید یا از دوستان ناصرید و واقعا که چقدر گویش بندری شیرینه...و اما آقای سیاوش خان...شما اعتراف کردید ولی کامل نبود...خیلی خوشحال می شیم هممون که بیشتر با شما آشنا بشیم مثلا چند سالتونه و چی کار میکنید...اگر دوست داشتید از خودتون برامون بگید ممنون

مرجان جمعه 15 دی 1385 ساعت 09:45 ب.ظ http://marjan.blogfa.com

آخرشی!!! اگه میدونستم یه چنذ روزی با کتابهام تنهات میذاشتم!!!! و خواهش میکنم که کار منو هیچوقت اینجوری را ننداز!!!

گل مینا جمعه 20 بهمن 1385 ساعت 11:29 ق.ظ http://nasserabdollahi.blogsky.com

منم اعتراف می کنم که با اینکه بعضی وقتها لجم و بدجور در میاری ولی با نمکی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد